نوشته شده توسط : angel

يه شكلات گذاشت كف دستم.يه هو دلم هري ريخت پايين،گفت:دوستيم؟؟

گفتم:آره معلومه كه دوستيم.گفت:تا؟؟ گفتم:دوستي كه تا نداره تا آخرش تا هميشه...

و گذشت...

اون روز بهترين روز زندگي ام بود.شكلات را باز كردم و خوردم.انگار طعمش با همه ي خوراكي هايي كه تو عالم بچگي خورده بودم فرق داشت.ولي اون...اون شكلاتش رو نخورد.گفت:چيزهايي رو كه دوست داري بايد تا آخرش نگهشون داري

و از اون روز،اون شد همه ي زندگي من.دوستش داشتم به اندازه ي خدا و هر روز كه ميديدمش توي دلم آرزو ميكردم كه هميشه فقط مال من باشه.

هر وقت ميديدمش،تو كوچه،تو خيابون،تو مغازه و...يه شكلات بهم ميداد و ميگفت:دوستيم؟

ميگفتم:دوستيم

ميگفت:تا؟!

ميگفتم:دوستي كه تا نداره و شكلات خودش رو دست نخورده نگه ميداشت

از اون روز و اون سالها با امسال 6 سال ميگذره.امروز اومد پيشم.

مثل هميشه 2 تا شكلات دستش بود.يكي اش رو داد به من و بعد بر خلاف هميشه مال خودش رو سريع باز كرد و خورد.يه هو انگار وا رفتم.از درون شكستم.ياد حرف هميشگي اش افتادم.بي اختيار گفتم:دوستيم؟

گفت:چي؟

گفتم:دوستيم؟؟

سكوت كرد.يه جعبه بهم داد پر از شكلات و رفت و من موندم و خاطرهاش.من موندم و شكلات هايي كه هميشه پيش خودم تا آخرش نگهشون داشتم...

 امروز اولین جلسه ای بود که نواختم واقعا پدر ذست چپم دراومد اما چون خلوت بود استاد خوشحال بود در مورد غیبت هم کوتاه اومد میتونم یه شنبه برم خونه ولی اصلا دلشو ندارم چون میدونم مجبورم واسه آخرین بار ببینمش و خداحافظی کنم چقد سخته اگه دوسش داشته باشی ولی بخاطر خوشبختی مجبور شی جدا شی مهم نیس خدا با منه مگه نه



:: برچسب‌ها: خانه ,
:: بازدید از این مطلب : 533
|
امتیاز مطلب : 694
|
تعداد امتیازدهندگان : 441
|
مجموع امتیاز : 441
تاریخ انتشار : 12 آبان 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد