نوشته شده توسط : angel

خووووووب امروز کار خاصی نکردم چون تعطیلم دیر پا شدم و با آرامش تمام رفتم دانشکده عجیبه که تو دوره اینترن شیپی بهمون واحد دادن و من سر کلاس یک بند مطالعه آزاد کردم کتاب اشراف زاده های دلباخته رو بهتون پیشنهاد میکنم زیباس.پس فردا میرم خونه همه چیو جمع کردم  اووووه لحظه دیدار نزدیک است چه دیدار مسخره ای

دیدار آخر .....



:: بازدید از این مطلب : 538
|
امتیاز مطلب : 258
|
تعداد امتیازدهندگان : 74
|
مجموع امتیاز : 74
تاریخ انتشار : 18 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : angel

گاهی وقتا فکر میکنم یه کسی یه جایی یه چیزی مثل ساعت برنارد داره که باعث میشه فک کنم یا خودم مردم یا ساعتم آخه خیلی وقته که همه چی زیادی تکراری و روزمره شده هرچند که هراز گاهی خودم یه تحول ایجاد میکنم ولی...

یه هفتس که دارم نتهای جورواجورو رو سیم لا میزنم و گوشم فقط به یه صدا عادت کرده خیییلی بیحوصلم اما عجیبه که این تکرار دیوونم نکرده عاشقترو مشتاقترم کرده.خوشحالم که دارم عشق واقعی رو پیدا میکنم..امروز واسمون کارگاه ازدواج گذاشتن با حضور جناب خیراللهی از تهران نمیدونم چرا به دلم ننشست شاید چون خیلی توقعم ازینجور بحثا بالاس.تو تعطیلات به سر میبرم اما همچنان خوابگاهم .5شنبه میرم خونمون.کارت خودپردازمم سوخت

 



:: بازدید از این مطلب : 473
|
امتیاز مطلب : 268
|
تعداد امتیازدهندگان : 81
|
مجموع امتیاز : 81
تاریخ انتشار : 16 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : angel

يه شكلات گذاشت كف دستم.يه هو دلم هري ريخت پايين،گفت:دوستيم؟؟

گفتم:آره معلومه كه دوستيم.گفت:تا؟؟ گفتم:دوستي كه تا نداره تا آخرش تا هميشه...

و گذشت...

اون روز بهترين روز زندگي ام بود.شكلات را باز كردم و خوردم.انگار طعمش با همه ي خوراكي هايي كه تو عالم بچگي خورده بودم فرق داشت.ولي اون...اون شكلاتش رو نخورد.گفت:چيزهايي رو كه دوست داري بايد تا آخرش نگهشون داري

و از اون روز،اون شد همه ي زندگي من.دوستش داشتم به اندازه ي خدا و هر روز كه ميديدمش توي دلم آرزو ميكردم كه هميشه فقط مال من باشه.

هر وقت ميديدمش،تو كوچه،تو خيابون،تو مغازه و...يه شكلات بهم ميداد و ميگفت:دوستيم؟

ميگفتم:دوستيم

ميگفت:تا؟!

ميگفتم:دوستي كه تا نداره و شكلات خودش رو دست نخورده نگه ميداشت

از اون روز و اون سالها با امسال 6 سال ميگذره.امروز اومد پيشم.

مثل هميشه 2 تا شكلات دستش بود.يكي اش رو داد به من و بعد بر خلاف هميشه مال خودش رو سريع باز كرد و خورد.يه هو انگار وا رفتم.از درون شكستم.ياد حرف هميشگي اش افتادم.بي اختيار گفتم:دوستيم؟

گفت:چي؟

گفتم:دوستيم؟؟

سكوت كرد.يه جعبه بهم داد پر از شكلات و رفت و من موندم و خاطرهاش.من موندم و شكلات هايي كه هميشه پيش خودم تا آخرش نگهشون داشتم...

 امروز اولین جلسه ای بود که نواختم واقعا پدر ذست چپم دراومد اما چون خلوت بود استاد خوشحال بود در مورد غیبت هم کوتاه اومد میتونم یه شنبه برم خونه ولی اصلا دلشو ندارم چون میدونم مجبورم واسه آخرین بار ببینمش و خداحافظی کنم چقد سخته اگه دوسش داشته باشی ولی بخاطر خوشبختی مجبور شی جدا شی مهم نیس خدا با منه مگه نه



:: برچسب‌ها: خانه ,
:: بازدید از این مطلب : 477
|
امتیاز مطلب : 614
|
تعداد امتیازدهندگان : 425
|
مجموع امتیاز : 425
تاریخ انتشار : 12 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : angel

سلام دوست عزیزم

بی مقدمه میگم اگه توام مثه من عاشق بارونی از همین الان منو یکی از طرفدارات بدون از اونجاییکه من شمال درس میخونم حسابی این چندروزه چترو چکمه هام پرکار شدن وای وقتاییکه از عصر کاری برمیگردیم شب نمیدونی تلفیق بارونو موسیقیو شبو سرویس خاطره انگیز  دانشکده چه حالی بهم .چشم انداز اتاق داروی بیمارستان ما تاسیساتو یه فضای مردست اما دستای معجزه گر بارون کل فضارو عوض کرد حال مریضارو خوب کرد پرستارارو خوش اخلاق کرد منو رمانتیک کرد ...والبته دلم گرفت چونکه به نظرم تو بارون هیچی قشنگتر از یه کافیشاپ گرم چهره آشنای روبروت نیست آما اینجا انگار همه غریبن فقط منم و ویولتو بروبچه های خوابگاه.راستی فردا میرم کلاس منتظرم باشین.بوس



:: برچسب‌ها: باران ,
:: بازدید از این مطلب : 482
|
امتیاز مطلب : 162
|
تعداد امتیازدهندگان : 52
|
مجموع امتیاز : 52
تاریخ انتشار : 11 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : angel

سلام دوست عزیز وای اگه بدونی چه حالیم تکو تنها تو شهر غریب از 27 شهریور خونه نرفتم و حالا که 2هفته تعطیلی بهم خورده به خاطر کلاس ویولون و استادی که اصلا کوتاه نمیاد نمیتونم برم آخه با هزار بدبختی و نذرو نیاز تونستم هزینه کلاس و ساز بالشتک و کتابو جور کنم دقیقا هفته پیش این موقع به خاطر 20تومن همه داشت خراب میشد و انگار خدا واسم خواست چقدر زود این یه هفته گذشت من تو خوابگام و یه جورایی همه دوستام به دادم رسبدن اسم ویولونمو ویولت گذاشتم و هرشب همه اتاقم جمع میشنو به صدای ناشی و گوشخراش ویولت با خوشحالی ذوق مثه خلو چلا گوش میدن 



:: بازدید از این مطلب : 378
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 10 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : angel

در آن پر شور لحظه

دل من با چه اصراري ترا خواست،

و من ميدانم چرا خواست،

و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده

كه نامش عمر و دنياست ،

اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست .



:: بازدید از این مطلب : 427
|
امتیاز مطلب : 161
|
تعداد امتیازدهندگان : 49
|
مجموع امتیاز : 49
تاریخ انتشار : 10 آبان 1389 | نظرات ()